در همین افکار بود که یک دختر توجهش را به خود جلب کرد زیبایی فوق العاده دختر برای دقایقی علی را گیج و مبهوت می کند . نگاه علی و دختره دقایقی در هم گره می خوره . در همین حین متوجه می شه که دختره به طرفش می یاد و تعجبش زمانی بیشتر میشه که دختره درست روبروش واستاده و بهش سلام میده . علی خیلی زود جواب سلام اونو میده و کنار می کشه که دختره راحت تر روی نیمکت بشینه خلاصه بعد از یه کم تعارفات معمول دختره خودشو معرفی می کنه و میگه اسمش مینا است و از خانواده های مایه دار شهرند و خانوادش بهش جهت ازدواج فشار میارن ولی انتخاب همسر را به اختیار خودش گذاشتند و اونم 2-3 روزه که اینجا میاد و اونو دیده و خلاصه عاشق علی شده است .
علی بیچاره بعد از آنکه از شوک بیرون می یاد داستان خودشو برای دختره میگه و اضافه می کنه که آه در بساط نداره و الان هم عازم تهران است . دختره کمی فکر می کنه و می گه باشه اگه مشکلی نداره میخوای با هم بریم تهران تو راه بیشتر با هم آشنا می شیم . علی با تعجب میگه : پس خونوادتون چی ؟ دختره میگه بهشون خبر میدم و خیلی راحت با اونا تماس میگیره و جریان رو به اونا میگه و اونا هم با خوشحالی موافقت میکنن . علی واقعا داشت پس می افتاد . بعد از اینکه دختره لباس و پول و ماشینشو بر میداره ، همراه علی به سمت تهران حرکت میکنن . تو مسیر هم با حرفای معمولی و کمی عاشقانه خودشونو سر گرم میکنن . علی تو دلش عاشق دختره شده بود .
و از طرفی بهش مشکوک بود .
خلاصه پس از صحبت های معمولی قرارها گذاشته میشه و دختره و خونوادش در روز معین واسه مراسم عقد و عروسی که در یکی از باغ های اطراف تهران برگزار می شد به تهران آمدند . بعد از مراسم همه ی فامیل های عروس و داماد جمع شده بودند که در همین حین داماد عزیز ما چشمش در میان جمعیت میفته به دوستش ( رضا ) و با عصبانیت به طرف اون حرکت می کنه ولی در وسط راه پشیمون میشه و بر میگرده و تصمیم می گیره دوستشو بین همه رسوا کنه .
لذا میره به سمت میکروفون و اونو از گروه موزیک میگیره و درخواست میکنه همه ساکت شوند . سکوت همه جا رو فرا میگیره و همه منتظرن ببینن تازه داماد چی میخواد بگه .
علی میگه:
- کسی بود که مثل داداشم میموند و اونو بیشتر از همه کس دوستش داشتم
سپس میگه:
- کسی که وقتی آمد خونمون ، مادرم اونو تو خونه برد و وقتی ازم خواست تا بزرگترین عشقمو زندگیمو واسش خواستگاری کنم قبول کردم و تنها دختری که در همه عمرم تا امروز دوست داشتم رو به عقد اون در در آوردم .
بعد میگه:
- کسی که سرمایه زیادی رو بعد از عروسی در اختیارش گذاشتم که کاسبی کنه و اونم کار کرد و موفق و پولدار شد ولی وقتی من تو تنگدستی بودم هیچ کمکی بهم نکرد و حتی خودشو از من پنهان هم می کرد .
علی بعد از گفتن این حرفها از پشت میکروفون پائین اومد و و روبروی رضا ایستاد سکوت همه جا رو برداشته بود و اشک و خشم در چهره علی موج میزد ولی صورت رضا آرام بود و لبخند هم می زد .
سپس رضا به آرامی به سمت میکروفون میره و در حالیکه همه جمعیت در سکوت و اضطراب بودند میگه :
کسی بود که همه زندگیم مال اون بود من کسی نبودم . اون من رو به همه چیز رسوند . اگه کمک های اون نبود من هیچ وقت به اینجا نمی رسیدم . من چطور می تونستم تحمل کنم که اون بیاد پیش من در حالیکه شکست خورده و خرد شده . من طاقت نداشتم اونو در این شرایط ببینم . من علی رو ( همون علی دست و دلباز و پولدار و با معرفت ) رو می خواستم ببینم .
سپس میگه:
اون کسی بود که من مادر بزرگم رو فرستادم توی پارک تا در پیش اون بشینه و علی رو به خونش ببره و بهش کمک مالی بده تا اون از این فلاکت در بیاد و بتونه روی پای خودش وایسته .
بعد میگه:
اون کسی بود که به قدری از خوبی هاش گفته بودم که همه فامیلم با اینکه اونو از نزدیک ندیده بودند دوستش داشتند . لذا وقتی از خواهرم خواستم که حاضره همسرش بشه قبول کرد و رفت و با او ازدواج کرد و می دونم که خوشبخت خواهد بود چون علی همیشه بهترین دوست من بوده و هست و الان هم پیوند فامیلی ما بیش از پیش محکمتر شده .
سپس از پشت میکروفون پایین میاد و در حالیکه هر دو به شدت گریه می کردند همدیگه رو در آغوش میگیرن و فریاد شادی و کف زدن جمعیت به آسمون میرسه
نظرات شما عزیزان:
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب